زل زد توی آینه و لب ورچید. نیم رخ، سه رخ، تمام رخ، نه! دیگر نمی‌توانست با این وضع ادامه دهد. دماغش توی ذوق می‌زد. دماغش نصف صورتش را گرفته بود. به قول دوستش اصلاً اول دماغ بود و بعد دست و پا درآورده بود. از ذهنش گذشت چند سال قبل بزرگ بود؛ اما آن قدر توی چشم نبود؛ حتی همین چند ماه پیش. ظرف چند هفته ورم کرد، بزرگ شد. دماغش افتاده بود به خودنمایی و جلوه گری. می‌خواست او را سوژه ی خنده ی دیگران کند؛ مثل امروز.

به موجودی حسابش فکر کرد. به پس انداز این پانزده سالش. از عیدی گرفته تا کادوی تولد و پول‌هایی که از بابا گرفته بود. می‌توانست دماغش را عمل کند و از شر این تکه گوشت کوفتی لعنتی راحت شود. از آن روزی که دماغش به این وضع افتاده بود تا همین امروز، خواب راحت نداشت. زندگی به دهانش مزه نمی‌کرد. یک کلام «بدبخت» شده بود؛ اما باید دور پس اندازش را خط می‌کشید. دیروز بحثش را با مادر پیش کشیده بود. به قول مامان، حقوق کارمندی بابا کفاف نمی‌داد که بتوانند از این ولخرجی‌ها بکنند. آن پس انداز هم باید می‌مانند برای خرج تحصیل و هزار اتفاق دیگر. همیشه همین طور بود باید تمام جوانب را می‌سنجید. نباید بی گدار به آب می‌زد و خرج الکی می‌کرد. این هم از مزیت های کارمندی بابا بود. نه پدرش حقوق چند میلیونی می‌گرفت نه مادرش درآمد آن چنانی داشت.

شانه بالا انداخت. از شانس بدش تک فرزند هم نبود. یک خواهر و یک برادر کوچک تر از خودش داشت. مادر گفته بود به خاطر بلوغه، خوب می شه؛ بیش تر پسرها توی این سن براشون پیش می‌یاد. داری مرد می شی. این دیگر چه بزرگ شدنی بود؟! مرد شدن به بزرگ بودن دماغ بود؟ چانه اش لرزید و روی گلویش سوخت. خنده های چندش آور میلاد دوباره جلوی چشمانش رقصید، انگشت اشاره ی میلاد را که به سمتش دراز شده بود تصور کرد. چرا میلاد دماغش بزرگ نمی‌شد؟ چرا او صورتش جوش نمی‌زد؟ چرا او مرد نمی‌شد؟ چرا فقط او آن قدر بدبخت بود؟!

تمام غصه ی تلنبارشده ی درونش را روی بالشی که رویش می‌خوابید خالی کرد. حوصله ی خواندن امتحان فردا را نداشت. هوای اتاق سنگین بود؛ پس پناه برد به سالن.

مادر مثل همیشه توی آشپزخانه بود و تلویزیون برای در و دیوار برنامه پخش می‌کرد، برنامه ی «عجیب و غریب». خواست کانال را عوض کند که صدای گوینده توی گوشش پیچید: «این جا مسابقه ی رکوردزنیه، رقابت بر سر بزرگ ترین دماغ دنیا.» میخ نشست روی مبل. مرد و زن به صف شده بودند تا داورها دماغ شان را متر کنند! دماغ ها بزرگ تر از چیزی بود که تصور می‌کرد، 35 سانت، 42 سانت، 57 سانت. باورش نمی‌شدغ این برنامه فتوشاپ نبود، واقعی بود.

آب دهانش را قورت داد. بیش تر از دماغ های دراز و چاق و کوفته ای، صورت خندان آدم ها متعجبش می‌کرد. جوری می‌خندیدند و به دماغ درازشان افتخار می‌کردند که آدم باور می‌کرد دماغ بزرگ هم یک نعمت است. اصلاً نشانه ی باکلاسی است یا چه می‌دانم یک چیز افتخارآمیز. دستش را گذاشت روی دماغش فکر می‌کرد 17 یا 18 سانت باشد. زیاد بزرگ نبود. بود؟!

دوباره صدای گوینده پرید وسط افکارش: «این مرد صاحب بزرگ ترین دماغ دنیاست.» مرد به پهنای صورت می‌خندید. پهنای صورت که نه، پهنای دماغ! نصف صورتش که نه، تمام صورتش دماغ بود. یک دماغ 87 سانتی. مرد با چشمان ریزش رو به دوربین حرف می‌زد و می‌خندید، از خودش و دماغ بزرگش تعریف می‌کرد؛ از حس خوبی که از برنده شدن دارد؛ از این که می‌تواند خوب نفس بکشد؛ از این که همین چند روز قبل کسی را دیده که به دلیل انسداد بینی زندگی اش مختل شده؛ اما او با پره های بزرگ بینی اش می‌تواند هوا را ببلعد؛ از این که بزرگ ترین دماغ دنیا را داشت و خوش بخت بود. می‌گفت و می‌خندید و دماغش را نشان مردم و دوربین می‌داد.

محمد اندازه ی تقریبی 87سانت را تجسم کرد. یک دماغ 87سانتی روی صورتش، خندید، بلندبلند. مادر سرک کشید و نگاهش کرد. محمد می‌خندید به خودش، به دماغی که تا چندوقت دیگر ورمش می‌خوابید و مثل سابق می‌شد، می‌خندید و نفس می‌کشید. انگار هوای بیش تری این روزها وارد ریه اش می‌شد. محمد خوش بخت بود و می‌توانست همیشه خوش بخت باشد؛ حتی اگر دماغش 18سانتی باقی می‌ماند. خدا رو شکر که بزرگ ترین دماغ دنیا را نداشت. یک دماغ 18سانتی ناقابل که چیزی نبود! خوش بختی یعنی همین.

منبع:
مجله باران